دوست دارم حامد

اگر قرار بود تو دنیا جای چیزی باشم
دوست داشتم جای اشک رو گونه هات باشم
توی چشات متولد بشم
رو پلکات جون بگیرم
رو گونه هات جاری بشم
رو لبات بمیرم
تا بدونی چقدر دوستت دارم . . .

 

 

http://love-is-love.persiangig.com/533164_356939697718513_209469868_n.jpg

 

مانده ام تنهای تنها

سالها میگذرد از شب تلخ وداع

از همان شب که تو رفتی و به چشمان پر از حسرت من خندیدی

تو نمیدانستی

تو نمی فهمیدی

که چه رنجی دارد با دل سوخته ای سر کردن

رفتی و از دل من روشنایی ها رفت

لیک بعد از ان شب

هر شبم را شمعی روشنی می بخشید

بر غمم می افزود

جای خالی تو را میدیدم

می کشیدم آهی از سر حسرت و می خندیدم

به وفای دل تو

و به خوش باوری این دل بیچاره خود

ناگهان یاد تو می افتادم

باز می لرزیدم

گریه سر می دادم

خواب می دیدم من که تو بر میگردی

تا سر انجام شبی سرد و بلند

اشک چشمان سیاهم خشکید

آتش عشق تو خا کستر شد

یاد تو در دل من پرپر شد

اندکی بعد گذشت

اینک این من...تنها...دستهایم سرد است

قدرتم نیست دگر...تا که شعری گویم

گر چه تنها هستم

نه به دنبال توام

نه تو را می جویم

حال می فهمم من...چه عبث بود آن خواب

کاش می دانستم عشق تو می گذرد

تو چه آسان گفتی دوستت دارم را

و چه آسان رفتی...

کاش می فهمیدی وسعت حرفت را

آه...افسوس چه سود

قصه ای بود و نبود ...

درون من .........منی است

تکیه گاه2

درون من..منی است
که سیگار بر لب خاطرات می گذارد...
دود می شود با رفتن ها...
درون من باوریست
که آسمان را به آتش می کشد....
جهنم را با رویایم سرد...!
درون من افکاری موج می زند
که مدام
طناب می شود بر گردنم....
چهار پایه ای نیست...

من از ارتفاع رویاهایم سقوط کرده ام...

باخت.....

http://tekiegah2.blogfa.com

این قاعده ی بازی است....
اگر دست دلتان رو شد که دوستش داری ...

باختنت حتمی است !!

قضاوت زود هنگام

مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار


نشسته بود.درحالی که مسافران در صندلی های


خود نشسته  بودند قطار شروع به حرکت کرد.  به


محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار

پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش


را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال


حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد پدر نگاه کن


درخت ها حرکت میکنند. مرد مسن با لبخندی هیجان

پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان زوج جوانی


نشسته بودند که حرف های پسر و پدر را میشنیدند


و از حرکت پسر جوان که مانند یک کودک 5 ساله


رفتار میکرد متعجب شده بودند....


ناگهان پسر دوباره با هیجان فریاد زدپدر نگاه کن


دریاچه، حیوانات و ابر ها با قطار حرکت میکنند. زوج


جوان پسر را با دلسوزی نگاه میکردند.  باران شروع


به باریدن کرد چند قطره روی دست مرد جوان چکید


او با لذت ان را لمس کرد و چشمهایش را بست و دو


باره فریاد زد:


پدر نگاه کن باران میبارد. آب روی من چکید .............


زوج جوان درگر طاقت نیاوردند و از مرد مسن پرسیدند


: چرا شما برای مداوای پسرتان به دکتر مراجعه


نمیکنید مرد مسن گفت : ما همین الان از بیمارستان


بر میگردیم ،امروز پسر من برای اولین بار در زندگی


میتواند ببیند.