-
مــــــــــــــــتـــــــــــــــــرســــــــــــــکــــــــــــ
دوشنبه 15 آبانماه سال 1391 18:52
چــه زیـــبـا می گــفـتــ متَــرسک: وقـتی نــمی شـود رفـتـــ ، هـمـیـن یــکــ پــــا هـــم ، اضــــافـی سـت
-
سنگ قبرم
دوشنبه 15 آبانماه سال 1391 18:49
آخر من را لمس میکنی... ولی حیف!!! سنگ قبر من احساس ندارد نازنینم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 15 آبانماه سال 1391 18:10
غروبا میون هفته برسر قبر یه عاشق یه جوون میاد میزاره گلای سرخ شقایق بی صدا میشکنه بغضش روی سنگ قبر دلدار اشک میریزه ازدو چشمش مثل بارون وقت دیدار زیر لب با گریه میگه: مهربونم بی وفایی رفتی ونیستی بدونی چه جگر سوزه جدایی آخه من تورو می خواستم اون نجیب خوب وپاک اون صدای مهربون * نه سکوت سرد خاک تویی که نگاه پاکت مرهم...
-
عشق خیالی
دوشنبه 15 آبانماه سال 1391 18:04
شک کرده بودم کسی بین ماست اما حالا فهمیدم "من" بین دونفر بودم! چقدر فرق بین واقعیت و طرز فکر من هست...
-
تیغ روزگار
دوشنبه 15 آبانماه سال 1391 18:04
تیـغ روزگــــــار . . . شاهـرَگـــــــــ "کلامَمـــــــــ" راچـُـنان بریــــــده کـه سکوتَمـــــــ "بَنـــــد" نمی آیـــــــد .!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 15 آبانماه سال 1391 18:03
بگــ ـو .. / تـــمــــــامــ ِ تــ♥ــو / مالـــ ِ مَــن استــــــ .. دِلــمـ می خـــوا ـهـَــد .. حـسادَتــــ کـنـَــمــ بـــهـ خـــودمـ .../.
-
گاهیییییییییی
دوشنبه 15 آبانماه سال 1391 18:02
گاهے دلمـ از ـهر چه آدمـ است مے گیرد...! گاهے دلمـ دو کلمه حرف مهربانانه مےخواهد...! نه به شکل ِ دوستت دارم و یا نه بــ ِ شکل ِ بے تو مے میرمـــ...! ساده شاید ، مثل دلتنگ نباش... فردا روز دیگر ے ست !
-
بوسیدن جهنم...
دوشنبه 15 آبانماه سال 1391 18:00
یک روز می بوسمت! فوقش خدا منو میبره جهنم! فوقش میشم ابلیس! اون وقت تو هم به خاطر اینکه ابلیس تو رو بوسیده جهنمی میشی! جهنم که اومدی اونجا پیدات میکنم و هر روز می بوسمت! وای خدا چه بهشتی میشه جهنم!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 15 آبانماه سال 1391 18:00
آرام تر بگو دوستت دارم هایت را بیا نزدیک تر میخواهـــــــــم صدآی گرم نفسهایت دیـــــــــــوآنـــــــــــه ام کنـــــــــد . . .
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 15 آبانماه سال 1391 17:46
بُگذار زمانــه از حِسادت بـترکـد انگــشتان ِ مـن چــه بــه انـگشـتان ِ " تــو " مـی آیند . . .
-
دوست دارم حامد
دوشنبه 15 آبانماه سال 1391 17:44
اگر قرار بود تو دنیا جای چیزی باشم دوست داشتم جای اشک رو گونه هات باشم توی چشات متولد بشم رو پلکات جون بگیرم رو گونه هات جاری بشم رو لبات بمیرم تا بدونی چقدر دوستت دارم . . .
-
مانده ام تنهای تنها
دوشنبه 15 آبانماه سال 1391 17:37
سالها میگذرد از شب تلخ وداع از همان شب که تو رفتی و به چشمان پر از حسرت من خندیدی تو نمیدانستی تو نمی فهمیدی که چه رنجی دارد با دل سوخته ای سر کردن رفتی و از دل من روشنایی ها رفت لیک بعد از ان شب هر شبم را شمعی روشنی می بخشید بر غمم می افزود جای خالی تو را میدیدم می کشیدم آهی از سر حسرت و می خندیدم به وفای دل تو و به...
-
درون من .........منی است
دوشنبه 15 آبانماه سال 1391 16:48
درون من..منی است که سیگار بر لب خاطرات می گذارد... دود می شود با رفتن ها... درون من باوریست که آسمان را به آتش می کشد.... جهنم را با رویایم سرد...! درون من افکاری موج می زند که مدام طناب می شود بر گردنم.... چهار پایه ای نیست... من از ارتفاع رویاهایم سقوط کرده ام...
-
باخت.....
دوشنبه 15 آبانماه سال 1391 16:47
این قاعده ی بازی است.... اگر دست دلتان رو شد که دوستش داری ... باختنت حتمی است !!
-
قضاوت زود هنگام
یکشنبه 14 آبانماه سال 1391 19:35
مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود.درحالی که مسافران در صندلی های خود نشسته بودند قطار شروع به حرکت کرد. به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد پدر نگاه کن درخت ها حرکت...
-
نت های موسیقی
یکشنبه 14 آبانماه سال 1391 19:32
چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو روی دکمه های پیانو . صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد. روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی , موسیقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت. مثه یه آدم عاشق , یه دیوونه , همه وجودش توی نت های موسیقی خلاصه می شد . هیچ کس اونو نمی دید . همه , همه آدمایی که می اومدن و می رفتن همه آدمایی که...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 14 آبانماه سال 1391 19:19
خدایا.......... بت بود ؛ "بت شکن" فرستادی....... من پر از بغضم ! "بغض شکن" هم داری.....!!!؟؟؟
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 14 آبانماه سال 1391 19:19
خدایا.......... بت بود ؛ "بت شکن" فرستادی....... من پر از بغضم ! "بغض شکن" هم داری.....!!!؟؟؟
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 14 آبانماه سال 1391 19:15
دلــم حـضـور مــردانــه می خــواهــد ...نـــه اینـکـه مــرد بــاشـد ، نه ...مــــردانــه بـاشـد، حــرفـش... قــولــش... فــکــرش... نـگـاهـش... قـلـبـش... و ...آنــقــدر مــردانــه کـه بـتـوان تا بـیـنهـایــت دنـیــا بـه او اعـتــمــاد کــرد
-
مواظب خودت باش......
یکشنبه 14 آبانماه سال 1391 19:13
گاهی ، وقت خداحافظی از کسی خواسته یا ناخواسته میگیم : « مواظب خودت باش ! » مواظب خودت باش یعنی فکرم پیش توئه ! مواظب خودت باش یعنی برام مُهمی ! مواظب خودت باش یعنی نگرانتم ! ... مواظب خودت باش یعنی دوستت دارم ! مواظب خودت باش یعنی به خدا می سپارمت ! مواظب خودت باش یعنی از الان دلم واست تنگ شده! مواظب خودت باش یعنی......
-
خداحافظ
یکشنبه 14 آبانماه سال 1391 18:27
میــگم خداحافظ . . . کهـ تو چشمــ تـَر کنی و بگـــی : کجــآ؟ مگه دستــِ خودتهـ این اومدن و رفتن؟ کهـ سفت بغلمــ کنی و بــگی : هیچ رفتــنی تو کار نیستــ همین جـآ " به دلتـــ اشاره کنی" جاتهـ تا همیشه آخرِ سرش محکمــ بگی : شیر فهم شد ؟؟ و مَن، دل ضعفهـ بگیرم از این همه عاشقانهـ های ِ محکمت!!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 14 آبانماه سال 1391 17:12
همیشه باش که بی تو عذاب میکشم نمیتوانم سختی های دنیا را بی تو روی دوش بکشم! همیشه باش که بدجور نیاز دارم به تو باز هم محبتی به قلبم کن که زندگی ام را مدیونم به تو تو آمدی و عشق را دوباره پیدا کردم ، آن عشق بی معنا برایم بامعنا شد و همین شد که قلبم دوباره جان گرفت… بمان و یاری کن مرا ، تا پایان این راه همراهی کن مرا،...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 14 آبانماه سال 1391 17:05
در خلوت دلم ، در همنشینی با غمها ببین که چگونه میریزد اشک از این چشمها این چشمهای خیس ، همان چشمهاییست که تو خیره به آن بودی در لحظه دیدار میفهمی معنای دلتنگ شدن را ، میفهمی معنی انتظار را؟ نه ! دلتنگی آن نیست که مرا اینگونه محکوم به سکوت کرده است انتظار آن نیست که اینگونه مرا محکوم به بیقراری کرده است خیالی نیست ، من...
-
اه حسرت..................
یکشنبه 14 آبانماه سال 1391 17:03
دلت را سپردی به من و وعده همیشگی دادی، گفتی که با من همیشه چشمه زلال عشق در قلبت میجوشد؛ گفتی همیشه آرامی همیشه به امید بودنم زنده میمانی؛ مدتی است که روزها، سرد گذشته؛از سردی هوا، آب چشمه ی عشقت یخ بسته؛ رگهای قلبم بی آب است به یک کویر خشک رسیدن هم بهتر از باریدن باران است؛ فصل عشق تو، رو به خزان است با تو بودن مثل...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 14 آبانماه سال 1391 16:59
وای از دست این تنهایی، وای از دست این دل بهانه گیر وای از دست این لحظه های نفسگیر ،ای خدا بیا و دستهای سردم را بگیر خسته ام ، باز هم دلم گرفته و دل شکسته ام در حسرت لحظه ای آرامشم ، همچنان اشک از چشمانم میریزد و در انتظار طلوعی دوباره ام همه چیز برایم مثل هم است ، طلوع برایم همرنگ غروب است ، گونه هایم پر از اشک شده و...
-
عشق واقعی
یکشنبه 14 آبانماه سال 1391 16:44
عشق نمی پرسه تو کی هستی؟ فقط میگه: تو ماله منی عشق نمی پرسه اهل کجایی؟ فقط میگه: توی قلب من زندگی می کنی عشق نمی پرسه چه کار می کنی؟ فقط میگه: باعث می شی قلب من به ضربان بیفته عشق نمی پرسه چرا دور هستی؟ فقط میگه: همیشه با منی عشق نمی پرسه دوستم داری؟ فقط میگه: دوستت دارم
-
از تو میگذرم....................
یکشنبه 14 آبانماه سال 1391 16:25
از تو میگذرم بی آنکه دیگر تو را ببینم ، از تو میگذرم بی آنکه خاطره ای را از تو بر دوش بکشم ، نمیخواهم دیگر طعمی را از عشق بچشم. از تو میگذرم ، تویی که گذشتی از همه چیز ، این را هم فراموش میکنم ، جای من در اینجا نیست! میروم تا آرام باشی ، تا از شر من و احساسم راحت باشی ، میروم تا روزی پشیمان شوی ،حیف احساسات عاشقانه ام...
-
قدرت کلام
جمعه 12 آبانماه سال 1391 16:01
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را...
-
بخشش
جمعه 12 آبانماه سال 1391 15:59
زن جوانی بستهای کلوچه و کتابی خرید و روی نیمکتی در قسمت ویژه فرودگاه نشست که استراحت و مطالعه کند تا نوبت پروازش برسد . در کنار او مردی نیز نشسته بود که مشغول خواندن مجله بود. وقتی او اولین کلوچهاش را برداشت، مرد نیز یک کلوچه برداشت. در این هنگام احساس خشمی به زن دست داد، اما هیچ نگفت فقط با خود فکر کرد: عجب رویی...
-
بوسه و سیلی
جمعه 12 آبانماه سال 1391 15:58
ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند. تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود. ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند. قطار راه افتاد و وارد تونلی شد. حدود ده ثانیه تاریکی محض بود. در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند 2 چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی. هریک از افرادی که در کوپه بودند...