عشق نمی پرسه تو کی هستی؟
فقط میگه: تو ماله منی
عشق نمی پرسه اهل کجایی؟
فقط میگه: توی قلب من زندگی می کنی
عشق نمی پرسه چه کار می کنی؟
فقط میگه: باعث می شی قلب من به ضربان بیفته
عشق نمی پرسه چرا دور هستی؟
فقط میگه: همیشه با منی
عشق نمی پرسه دوستم داری؟
فقط میگه: دوستت دارم
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و
کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو
خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید .
روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او
انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند
سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور
اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و
اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او
گذاشت و...
آنجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل
برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و
اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او
خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی
است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه
نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و
مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری
نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور
هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی
تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
زن جوانی بستهای کلوچه و کتابی خرید و روی
نیمکتی در قسمت ویژه فرودگاه نشست که
استراحت و مطالعه کند تا نوبت پروازش برسد .
در کنار او مردی نیز نشسته بود که مشغول خواندن
مجله بود.
وقتی او اولین کلوچهاش را برداشت، مرد نیز یک
کلوچه برداشت.
در این هنگام احساس خشمی به زن دست داد، اما
هیچ نگفت فقط با خود فکر کرد: عجب رویی داره!
هر بار که او کلوچهای برداشت مرد نیز کلوچه ای
برمیداشت. این عمل او را عصبانی تر می کرد، اما از
خود واکنشی نشان نداد.
وقتی که فقط یک کلوچه باقی مانده بود، با خود فکر
کرد: “حالا این مردک چه خواهد کرد؟”
مرد آخرین کلوچه را نصف کرد و نصف آن را برای او
گذاشت!...
زن دیگر نتوانست تحمل کند، کیف و کتابش را
برداشت و با عصبانیت به سمت سالن رفت.
وقتی که در صندلی هواپیما قرار گرفت، در کیفش را
باز کرد تا عینکش را بردارد، که در نهایت تعجب دید
بسته کلوچهاش، دست نخورده مانده .
تازه یادش آمد که اصلا بسته کلوچهاش را از کیفش
درنیاورده بود
ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند.
تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی
جوان و زیبا و مادربزرگش بود. ژنرال و ستوان روبروی
آن خانمها نشستند. قطار راه افتاد و وارد تونلی شد.
حدود ده ثانیه تاریکی محض بود. در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند 2 چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی. هریک از افرادی که در کوپه بودند از اتفاقی که افتاده بود تعبیر خودش را داشت
خانم جوان در دل گفت: ...
از اینکه ستوان مرا بوسید خوشحال شدم اما از اینکه مادربزرگم او را کتک زد خیلی خجالت کشیدم
مادربزرگ به خود گفت: از اینکه آن جوانک نوه ام را بوسید کفرم درامد اما افتخار میکنم که نوه ام جرات تلافی کردن داشت
ژنرال آنجا نشسته بود و فکر کرد ستوان جسارت زیادی نشان داد که آن دختر را بوسید اما چرا اشتباهی من سیلی خوردم
ستوان
تنها کسی بود که میدانست واقعا چه اتفاقی افتاده است. در آن لحظات تاریکی
او فرصت را غنیمت شمرده که دختر زیبا را ببوسد و به زنرال سیلی بزند