درخت زهرآگین


    رنجیدم از دوست
    خشم را فرا خواندم  اما خشم من خاموش گردید
    از دشمن آزده خاطر شدم
    گفتمش این یکی نه.....خشم من گلی شد دلفریب

    ***
    در ترس و دلهره آبش دادم
    خنده هایم بر او تابید
    دلفریب و نیرنگ آمیز

***
    تناور شد در طول روز ها وشب ها
    آن هنگام سیبی نورانی ببار آورد
    دشمن آن میوه تابان را نگریست
    و دانست آن میوه درخشان ار آن من است

    ***
    وقتی که شب بر دیرک من خیمه زد
    دزدی به باغ هجوم آورد
    با مدادان دیدم خصم را که مسرور
    در پای درخت بر خاک افتاده است

بلیک این شعر را که در واقع حکایت نفس خود است پر و بالی بخشیده و از آن اسطوره ای افریده است. این شعر این اعتقاد شاعر را بر می تابد که یک انگیزه طبیعی مثل خشم و ....نباید سرکوب شده و تا حد یک نفرت ویرانگر رشد کند

    باغ دلدادگی
    من به مهر و دوستی پا گذاشتم
    چیزی دیدم که تا کنون ندیده بودم
    کلیسای کوچکی دیدم در آن میانه قامت کشیده بود
    کلیسایی که من سال ها پیش با چمن هایش الفتی داشتم

    ***
    در های کلیسا بسته بود
    تو نباید....این چیزی بود که بر سر در نوشته شده بود
    بسوی باغ روی گرداندم
    اما گل های  زیبا انگار فرو خفته بودند

    ***
    دوباره نگاه کردم همه جا گورستانی بود
    بجای گلها انگار گور هایی رسته بود
    و کشیش ها با لباس های بلند و سیاه خود گرد آن ها می چرخیدند
    و اینگونه مرا با بوته های خار تنها می گذاشتند

 بلیک فردی کاملا مذهبی بود او اعتقاداتی آزاد داشت. در این شعر نوع نگاه او به کلیسا و هیات اداره کننده آن را می بینیم. او در این تصویر کلیسا را عاملی باز دارنده می بیند. بلیک در شعر پنجشنبه مقدس تصویر متفاوتی از کلیسا ارائه می کند و در آنجا به تلاشی که او ودیگر دوستان مذهبی در عین حال انقلابی اش در زدودن فقر از جامعه بریتانیا دارند اشاره می کند در عین حال از بی دردی عاملان کلیسا که بی منت کودکی را لقمه نمی بخشند ایراد می گیرد و آن را با پنجشنبه مقدسی که مسیح پای حواریون خود را شست و پس از آن کودکان فقیر را نان داد و خدمت کرد هماهنگ نمی داند. ترجمه این شعر به عنوان حسن ختام تقدیم می گردد:

    پنجشنبه مقدس
    آیا این اسن چیزی مقدس برای دیدن؟
    در سر زمینی که غنی و ثروتمند است
    اماکودکانش آواره و سر گردانند
    آنها را غذا می دهند دستان سرد ربا خواری

    ***
    ایا یک نوا را فریاد می زنند دل رعشه ها ؟
    آیا این نوا نوای شادی است؟
    چه بسیار کودکان فقر
    این جا سر زمین فقر و تباهی است

    ***
    خورشیدشان نمی درخشد هیچگاه
    متروک و عریان است دشتهاشان
    پوشیده از خار است راه هاشان
    اینجا زمستان همیشگی وابد

    ***
    جایی که خورشید همیشه تابنده است
    جایی که باران رحمت بر مردمانش می بارد
    کودکانش هرگز گرسنه نخواهند ماند
    و ذهن ها هرگز از فقر در هراس و تشویش نخواهد بود

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد